در قلمروي رنگ ها
هنوز چند روزي از سفر كوير نگذشته بود كه در دلم تلاطمي بر پا شد. تلاطمي چون موج هاي خروشان درياي پارس.در سرم صداي مرغان ماهي گير را مي شنيدم كه مرا مي خواندند. بي تاب و بيقرار بودم. انگاري چيزي جلودارم نبود و پاي در رفتن داشتم. باز دلم هواي اقليمي دگر كرده بود.باز دلم تمناي ديدن طلوع و غروب ديگري در جاي ديگري در سرزمينم كرده بود و من چون هميشه آماده رفتن. اصلا مي داني زندگي رفتن است و ماندن واماندن.
ادامه مطلب